هلیا جونم 24 ماهه شد
خدا را هزار مرتبه شکر که من امسال زنده هستم و دو سالگی فرشته ام را دیدم روز ی که به دنیا آمده بود آرزو می کردم که هلیا زود یک ساله شود و در یک سالگی آرزو داشتم که زود دو ساله شود و الان تنها آرزویم در رابطه با او این است که زود زودی سه ساله شود تا من بتوانم دقایقی را برای خودم وقت بگذارم
این مشکل نداشتن هیچ وقت و فرصتی برای خودم برایم بد جوری عقده شده و چنان پرداختن به نیازها و علایق خودم برام حسرت شده که می ترسم تا بزرگ شدن بچه هام زنده نباشم تا مثل سابق دقایقی در روز را به برای خودم بگذرانم و بد جوری به خواهر و زن داداشم حسودی ام می شود وقتی توی مهمانی ها درگیری دیگری جزء خودشان ندارند.
هلیا جونم خدا را شکر رشد بسیار خوبی داشته و مهارت های کلامی و رفتاری خیلی خوبی دارد و هر روز با رفتارها و بخصوص کلام شیرین اش کلی ما را شگف زده می کند
هر وقت الیسا ناراحت است یا ما دعواش می کنیم و الیسا نالان و گریان است سریع می دود و خودش را تو بغل الیسا می اندازد و دلداری اش می دهد اما وقتی خودش را دعوا کنیم یا ناراحت و گریان باشد اجازه نمی دهد کسی و بخصوص الیسا طرفش برود و می دود توی اتاق خودش و اصلا از ترحم خوشش نمی اید و من دیوانه این غرورش هستم اما اگر من از دستش عصبانی بشوم و الکی باهاش قهر کنم می آید توی بغلم می نشیند و می گوید : مامان عشتمی ... (یعنی مامان عشقمی ) و مطمئن است که من هرگز نمی توانم در برابر این جمله اش مقاومتی داشته باشم
بابایی را خیلی خیلی دوست دارد و هر روز با الیسا سر اینکه کی باید در را روی بابایی باز کند دعوا دارند و بابایی هم اجازه ندارد خودش کلید بندازد و در را بازکند که اگر این کار را انجام دهد باید مجددا برگردد دم درب تا هلیا جونم در را برایش باز کند
موقعی که خواسته ای دارد من و بابا ، مامانی جون و بابایی جون هستیم و خوب دلبری کردن را بلده و مانند همه بچه های هم سنش مالک همه وسایل و اسباب بازیهای توی خونه ماست.
هر وقت بخواهم ازش عکس بگیرم اجازه نمی دهد و اخم می کند و به دوربین نگاه نمی کند (مثل اغلب بچه ها ) اما هر وقت یه لباسی تنش می کنم که خودش خوشش آمده و یا هر قت می خواهد تنهایی با بابا برود خرید می گوید " مامان بیا عدس بدیر " یعنی مامان بیا عکس بگیر و کلی عکس جلوی جاکفشی و در خانه دارد
کلا خیلی جیگر شده و من عاشقش هستم شدید