حسرت این روز های من
این روز ها حسرت زندگی گذشته ها را می خورم . البته نه گذشته نزدیک . گذشته های خیلی دور که من خودم اصلا تجربه اش نکردم . حسرت خانه های بزرگ و پر از اتاق و یه عالمه فامیل که در کوچک ترین مشکل و مسئله یه قشون فامیل دم دست بودن و کمک حال آدم بودن. حسرت خانه های کتاب دایی جان ناپلئون . شوهر آهو خانم و سوشون . که حتی واسه سبزی پاک کردن هم یه عالمه فامیل و همسایه نزدیک اشون بودن . هم فکر و هم رای و کمک حال . ای کاش من هم اینقدر نیروی کمکی داشتم که می توانستم همیشه و در هر کاری روی کمک داوطلبانه اشون حساب کنم. با خیال راحت بچه ها را بسپارم توی حیاط بزرگ و پر ازدحام و یه خرید 4 و 5 ساعته و با فراغ بال بروم. یه حمام حداقل نیم ساعته . سبزی پاک کردن های 10 کیلیویی . آبغوره و آبلیمو گرفتن و درست کردن رب گوجه توی حیاط اونم به صورت دسته جمعی و همراه با گفتن و خندیدن و لذت بردن از دور همی ها ی ساده . چقدر دلم می خواست یکی از بچه های خانه دایی جان ناپلئون بودم و یا یکی از زن های فقیر خانه شوهر آهو خانم و یا حتی زری کتاب سوشون .و یا حتی یکی از شخصی ت های رمان سراسر رنج بافته های رنج