یک روز باغ با الیسای وروجک
فرشته کوچولوی من دیروز با خاله فروغ و دایی خشایار و مامان شهناز رفتیم باغ تقریبا یک سالی میشد باغ نرفته بودیم کلی واسه اون روز تدارکات دیده بودم و اماده بودم تا بودن توی اون فضا خستگی جسم و روحم را برطرف کنه اما اونقدر که شما شیطونی کردی و من همش دنبال سرت می دویدم این ور اون ور اصلا نفهمیدم چه طور گذشت عاشق اب بودی و همش دنبال این بودی که دست یکی را بگیری و به زور ببریشون توی آب خودت هم که از بس باهوشی ریسک نمی کردی که خودت تنها بری توی آب حتما یکی باید همراهت می اومد پرهام و پارسا رو کلی اسیر بازیهای بچگانه ات کرده بودی اونها اما چون تو را دوست دارند باهات راه می اومدن و یه مقداری از وقتشون را فقط به شما اختصاص داده بودند. الان سه سال میشه که ما نیمه شعبان می رویم باغ یک سال تو توی دلم بودی ، پارسال 9 ماهه بودی و امسال هم که 20 ماهه شدی امیدوارم که هر سال بتونم توی این روز ببرمت باغ و بزرگ شدنت را ببینم امیدوارم که یه روز هم شما من و بابایی را دعوت کنی باغ و از ما پذیرایی کنی فرشته کوچولوی من کی اون روز میرسه؟
قبلا گفته بودم توی ارتفاع تنها جایی که میشه ازت یه عکس گرفت
اینم پرهام و پارسا