تو کاری با دلم کردی.....
تو کاری با دلم کردی که فکرش هم نمی کردم
هلیای عزیزم از وقتی اومدی هم دلمو زیر رو کردی و هم مجبور به انجام کارهایی که هیچ گاه به مخیله ام هم نمی رسید که بتونم این کارها را انجام بدهم به قول مریم جون از دوستان خوبم که خودمون هم نمیفهمیم که چطور به انجامش رسوندیم تا به حال فکر نمیکردم که هم زمان با شیر دادن به هلیا بتونم به الیسا صبحانه بدهم و اون هم لقمه واسش بگیرم و بگذارم توی دهنش و خودم هم در کنار این دو تا فرشته صبحانه بخورم و چای بنوشم اما وقتی احساس می کنی که دیر از خواب بیدار شدی و وقت نداری هر کدام از این مراسم صبحانه خوردن و شیر دادن را تک تک انجام دهی مجبوری که همه را در کنار هم و در کمال احتیاط انجام دهی و جالبه که بعد از مدتی دیگه خوردن صبحانه سه نفری میشه یه کار روتین و همیشگی و جالب تر از اون وقتی هست که داری به هلیا شیر می دهی و هم زمان می خواهی چراغ دستشویی را واسه الیسا روشن کنی و شلوارش را هم پایین بکشی تا برود دستشویی یا همین نوشتن پست های جدید توی وبلاگ دخملی که همیشه در حالی انجام میشود که هلیا روی پای مادری داره تکون تکون می خوره تا شاید خوابش برود به این اتفاق ها با ید یه اسم داد و اون " مدیریت اجباری " است و حتما هر مادرعاشقی از پس این مدیریت اجباری بر می آید.و بعد که بچه ها بزرگ تر می شوند به خودش میگه چطوری از پس این کارها براومده...............
این مدیریت اجباری در الیسا خانوم هم رسوخ کرده و یک روز که با بابا سعید رفته پارک بیشتر از بازی کردن وظیفه خود را راهنمایی و ارشاد بچه هایی دونسته که می خواهند به جای بالا رفتن از پله از جلوی سرسره به بالا بروند و این کار از نظر الیسا هم خطرناک بوده و نقض حقوق بقیه بچه هایی که از پله بالا می روند.