خیلی خوشحالم
این روزها خیلی خیلی خوشحالم چرا؟؟
اول اینکه از روز اول تولد هلیا عسل منتظر 1 سالگیش بودم و شدیدا معتقد بودم که وقتی هلیا 1 ساله بشه من خیلی راحت می شوم و حالا که هلیای من 1 سالگی را تمام کرده واقعا احساس راحتی بیشتری می کنم . دخترکم این روزها بهتر غذا می خوره و لازم نیست با هزار برنامه ( آهنگ و رقص و بردن در تراس و آگهی های بازرگانی و... ) بهش یه ذره غذا داد و اینکه الان دیگه به راحتی با اون 8 تا دندن مرواریدی مثل ما غذاهای سفره را می خوره و لازم به تدارک اون همه فرنی و سوپ و کته ویژه نیست .
دوم اینکه هلیا عسلم به شرایط مهد عادت کرده و خدا را هزار هزار هزار مرتبه شکر انگاری فعلا از تب و اسهال و... خبری نیست و به یمن رفتار خوب و دوستانه خاله یگانه اش صبح ها تقریبا با راحتی ازم جدا میشه و دیگه مثل سابق با کشیدن مقنعه و مانتو ام ازم جدا نمیشه
سوم خیلی خوشحالم که هلیای من تنها نیست و الیسا را داره . علی رغم چالش هایی که سر بغل کردن یک عروسک و یا بازی با یک اسباب بازی با هم دارند دیدن روابط دوستانه و خواهرانه این دو تا فرشته بزرگترین خوشبختی این روزهام هست . وقتی هلیا از خواب که بیدار میشه مستقیم می رود توی اتاق الیسا و دنبالش می گرده ، وقتی خودش را می اندازه روی پاهای الیسا . وقتی دست گردن الیسا می اندازه و الیسا هم با چنان ذوقی می گوید دوستت دارم خواهر جون ، وقتی دست های هم را می گیرند و توی هال و راهرو و اتاق ها قدم می زنند. وقتی با اسباب بازیهاشون توی تراس با هم بازی می کنند و وقتی با استفاده از یه سینی سفید و صاف که اغلب عروسک هاشون را می گذارند رویش و به قول الیسا آمبولانس بازی می کنند . وقتی الیسا اظهار نظر می کنه برای پوشیدن نوع لباس های هلیا و وقتی سخاوتمندانه تل و گیر مو و.. با با هلیا تقسیم می کنه . وقتی الیسا با دست های کوچکش تکه ای میوه به دهان هلیا می گذارد . وقتی الیسا می گوید مامان بعد که هلیا را شیر دادی من را هم بغل کن و یا مامان وقتی هلیا توی بغلت هست من نمی ایم بشینم روی پاهات بعد که خواهر جون بلند شد من بشینم روی پاهات و............
زیباترین و بهترین لحظه های زندگیم رغم می خورد . خدایا متشکرم که الیسا و هلیا ی من همدیگر را دارند و از بودن در کنار هم خوشحالند و مسرور. خدای بزرگ کاری کن که این دو تا فرشته همیشه به هم دلگرم باشند