مادرانه
الیسای عزیزم از حدود یک سال قبل که عمو ایمان عروسکت " اولی " را واست سوغات سفر به مالزی آورد می دونستم که توجه ویژه ای به این عروسک داری
وقتی که با اومدن اولی عادت همیشگی ات مبنی بر خراب کردن و داغون کردن عروسک ها را کنار گذاشتی و حتی یک تار مو از این عروسک دوست داشتنی ات تا به حال کم نشده
وقتی که همه جا حتی مهمونی و پارک و خرید کردن و از همه مهمتر عروسی عمه هستی هم این عروسک را با خودم آوردی و گفتی "خوب اولی هم می خواهد برقصه "
وقتی چندین و چند بار عروسکت را با خودت مهد کودک بردی و از سپیده جون خواهش کرده بودی که اولی هم باید بیاید سر کلاس
وقتی به بهانه تولد هلیا واست یه عروسک بزرگ و خوشکل که خیلی هم به یک نوزاد واقعی شبیه بود را رد کردی و گفتی فقط اولی را دوست داری و اون عروسک همچنان توی کارتن اش مونده
وقتی هر صبح که من هلیا را از گهواره خارج می کنم سریع میروی و اولی را می گذاری توی گهواره هلیا و خیلی آرام تکانش می دهی
وقتی ساعت ها اولی را روی پاهات تکون می دادی و براش لالایی می خوندی همون لالایی هایی که از مامان شنیده بودی
وقتی قطره ویتامین آ+د هلیا را به دهان اولی می گذاشتی
و.............
مطمئن بودم که این عروسک برات خیلی ویژه و عزیزه گاهی فکر می کردم به خاطر رنگ زردش هست و گاهی فکر می کردم به خاطر علاقه زیادی که به عمو ایمان داری هدیه اون را هم خیلی دوست داری
اما... امروز صبح دیدم که رفتی سر کابینت و قوطی ای که توش اسپند هست را با احتیاط باز کردی و چند دانه اسپند را برداشتی و آوردی بالای سر اولی که طبق معمول توی گهواره هلیا خوابیده بود لب هات را تکان دادی که یعنی داری صلوات می فرستی و دعا می کنی اینجا بود که مطمئن شدم حس مادرانه یک حس غریزی هست و دختر ها ذاتا مادر به دنیا می ایند عشق من اشک توی چشم هام جمع شده بود تا اونجا که توان داشتم بوسیدم و بوئیدمت عزیز قلبم چقدر حس مادرانه ات به اولی زیبا بود وقتی پرسیدم الیسا داری چی کار می کنی
الیسا : دارم واسه اولی اسفند دود می کنم
من : واسه چی
الیسا : خوب تا اولی مریض نشده. گریه نکنه .سالم باشه
من: بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس