الیساجونمالیساجونم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره
هلیا عسلمهلیا عسلم، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته ها

اخرین روزهای بهار

اخرین روز بهار هم امروز تمام میشه و از فردا وارد فصل گرما و تابستان می شویم اگر چه اینجا خیلی وقته تابستان اومده و گرما واقعا کلافه کننده است و برای من که گرما بیشتر خودشو نشان داد و حسابی اذیتم کرد چند روزیه که حالم بهتر شده یعنی در مقایسه با یکی دو هفته پیش می توانم بگویم خیلی عالی هستم دو هفته اخر را رفتم سر کار تا کارهام را به جایگزینم تحویل بدهم و او را با کارهایم اشنا کنم و جالبه که همین دو هفته که برگشتم سر کار واقعا حالم بهتر بود   از شنبه دیگه توی مرخصی استعلاجی هستم تا زمانی که نی نی خانوم به دنیا بیاد  امیدوارم که این 12 روز هم به خوبی بگذره و همه چیز ختم به خیر بشه و خداوند مهربان مثل همیشه هوامون را داشته باشه...
1 تير 1392

اخلاق

  دخترکانم بالاخره بعد از دو هفته بد حالی  و بیماری دیروز  یه تکون شدیدی به خودم دادم و بلند شدم تا دوباره زندگی را از سر بگیرم  وضعیت سرفه هام اگر زیاد حرف نزنم  بهتره    سعی می کنم اصلا صحبت نکنم تا کمی از شدت این سرفه های مزاحم رها شوم دیروز مجبور بودم بروم دانشگاه چون  3 گروه از   دانشجوهام  امتحان داشتند   اون ها هم طفلی وقتی من را با ماسک و رنگ پریده و شکم قلمبه دیدند سعی می کردند  خیلی سوال نکنن و آرام امتحانشون را دادند و رفتند  بابایی هم به نوبه خودش توی کارهای خونه کمک میکنه   تا من بیشتر استراحت کنم   اما کارهای اداره همچنان واسم س...
21 خرداد 1392

این روزها

دختر های گلم این روزها اصلا حال خوشی ندارم  ، از یک طرف صحبت های دکترم به شدت نگرانم کرده و از طرفی الان که به روزهای اخر نزدیک می شوم  پر از دلشوره و تشویش شدم     می دانم که برای دومین تجربه مادر  شدن اصولا نباید دلشوره ای  وجود داشته باشد اون هم از نوع اضطراب های ناشناخته  اما نمی دونم چرا احساس می کنم مثل سابق نخواهم توانست زندگی 4 نفره امان را مدیریت کنم . احساس می کنم به زودی زیر باری از مسئولیت ها  له خواهم شد واقعا که مسئولیت هایی از جنس مادرانه طاقت فرسا است و آد م نمی داند نگران کدامین وظیفه مادریش باشد ابراز علاقه و محبت و سیراب کردن فرزند از عشق مادری   یا نگران رشد جسما...
12 خرداد 1392

دخمل من

هفته پیش واسمون هفته خوبی نبود . برای چکاب سلامتی نی نی رفته بودم دکتر ، به دکترم گفته که ضربات نی نی را خیلی پایین حس می کنم و احساس می کنم پایین تر از خط سزارین  دخملی تکون می خوره  دکترم اول گفته مشکلی نیست  و نی نی سرش پایین هست اما وقتی من گفتم که حس می کنم شکمم نسیبت به چند هفته گذشته کوچک تر شده  اونم مشکوک شد و سونو کرد  بعد از سونو گفت که نی نی  خیلی پایین اومده  و تقریبا توی کانال زایمان قرار گرفته و خطر زایمان زودرس و..... با شنیدن حرف های دکترم انگار دنیا روی سرم خراب شد  پریشان و  نگران  نمی دونستم چه کار کنم  خودم را برای تنها چیزی که آماده نکرده بودم زایمان زودرس بود&...
4 خرداد 1392

پدر

تا روز پدر 3 روز دیگه مونده  و فکر می کنم لازمه یه تشکر حسابی از بابا سعید به خاطر همه زحمت هایی که داره میکشه  داشته باشیم . بابا سعید از زمانی که الیسا خانومی ما به دنیا اومد تا حالا مسئولیتهای زیادی را در قبال دخملی ، من و کارهای خانه داشته  با وجود اینکه می دونم از سر کار که می آید خانه خیلی خسته است اما تا اونجا که بتونه توی کارهای خانه و امور مربوط به الیسا همکاری کرده گاهی فکر می کنم که فراتر از یه مرد ایرانی  رفتار می کنه الان هم که ما منتظر دخمل دوم هستیم  بابایی مهربون مسئولیت هاش بیشتر شده  و اعتراضی هم نداره توی کارهای خونه کمک میکنه تا من بیشتر استراحت کنم  وقتی هر دو از سر کار بر میگردیم...
31 ارديبهشت 1392

بازیهای بچه گانه الیسایی

الیسای گلم  توی هدایای سال نو یه کادو بود که خاله فروغ بهت داد " پازل های چند تکه  " وقتی اونو گرفتی با کمک پرهام و پارسا یه شکل هایی درست کردی  البته شما به عنوان ناظر و پرهام و پارسا به عنوان سازنده  از فردای اون روز پازل ها را پهن می کردی  اما نمی تونستی با اونها شکل خاصی درست کنی فقط پخششون می کردی وسط هال و یا گاهی پرتابشون می کردی به این ور و اون ور  خونه   بعد از یه مدتی تونستی اون ها را به نسبت رنگ تفکیک کنی  می نشستی  و تکه های سبز را می گذاشتی کنار هم ، ابی ها کنار هم  قرمزها و به قول خودت  " نیمیز ها "  کنار هم      اما یک روز ت...
17 ارديبهشت 1392

مادرم روزت مبارک

هرگز صدای مهربانت را که هر شب برایم لالائی می خواند فراموش نمی کنم، همان صدای قشنگی که حالا نیز به تمام دلتنگی هایم پاسخ می دهد و آغوش گرم و مهربانش را پناهگاه تمام دلتنگی هایم کرده است. مادر عزیزم و مادر شوهر مهربانم روزتون مبارک ...
10 ارديبهشت 1392

الیسای خانوم من

دختر گلم  عزیزتر از جانم این روزها در مرز 30 ماهگی قرار داری و تا چند روز دیگر ٢/٥ ساله میشوی  موجودیت و هویت این روزهایت را خیلی دوست دارم  اگر چه از ابتدای تولدت رشد جسمی و حرکتی و اجتماعی ایت برایمان جالب و دلنشین بود اما من همیشه منتظر تبلور این بلوغ در تو بودم زمانی که بتوانم روی حرف هایت و رفتارهایت حساب کنم ، تشنه زمانی بودم که بتوانیم با هم مکالمه کنیم و من به جواب هایت اعتماد کنم  الان تو در آستانه اون بلوغ اجتماعی هستی که من منتظرش بودم  وقتی ازت سوال می پرسم می توانم به پاسخ هایت اعتماد کنم و تو می توانی به راحتی خواسته هایت و منظورت را برایم مشخص کنی ( چند روز قبل می خواستی با بابا برو...
28 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فرشته ها می باشد