الیساجونمالیساجونم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
هلیا عسلمهلیا عسلم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته ها

الیسا بانویی شایسته و پرکار

در راستای وفق پیدا کردن با شرایط جدید مسئولیت های من و بابایی که بیشتر شده بماند اما بانوی کوچک خانه ما  تغییراتی داشته که در جای خودش باعث خوشحالی ، رضایت و از همه مهمتر آرامش من شده . دختر دوست داشتنی من این روزها به محض ورود به خانه لباس هایش را بیرون می آورد و با دستان کوچک و  پر توانش دست و صورت خود را می شوید و جوراب هایش را هم می شوید و روی رخت آویز پهن می نماید و این اقدامش برای من که تا حدود 20 دقیقه بعد از ورود به خانه باید سرگرم  عوض کردن لباس های مهد و پوشیدن لباس های خانه و بررسی کیف های مهد بچه ها و جدا کردن ظروف غذا و لباس های احتمالا کثیف شده آن ها باشم یعنی یک کمک خیلی خیلی خیلی بزرگ اولین مرتبه ای که متوجه ش...
7 خرداد 1393

وقتی همه چیز عادی و آرام میشود

از نوشتن پست قبلی ام 1 ماه گذشت و هر کسی که دو تا بچه کوچک داشته باشه و البته شرایط شاغلی و خانه داری و .... هم بهش اضافه میشود می تواند حدس بزنه که چقدر سخت  گذشت. اما این شرایط سخت برای همه عادی شده و الان اعضای 4 نفره خانواده ما توانسه اند با شرایط جدید وفق پیدا کنند . البته به غیر از هلیا عسلم که هنوز به جدایی های صبح ها عادت نکرده و وقتی صبح ها او را در آغوش مربی اش می گذارم چنان با ناخن های کوجکش مقنعه ام را چنگ می اندازد تا شاید راهی برای عدم جدایی بیابد و نمی داند که  جای این ناخن ها تا اعماق قلب من مینشیند ...اما مربی اش هر روز صبح با لبخندی به من اطمینان میدهد که گریه اش فقط دقایقی طول میکشه و به محض اینکه وارد کلاسش می...
28 ارديبهشت 1393

کی اشکاتو پاک می کنه

  کی اشکاتو پاک می کنه  شب ها که غصه داری دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری شونه کی مرحم هق هق ات میشه دوباره از کی بهونه می گیری شب های بی ستاره   هلیای عزیزم در اواسط نه ماهگی قرار گرفته و از فردا فصل جدیدی از زندگیش شروع میشه فصلی که مطمئنم برای عسل بانوی من تلخ و تلخ و تلخه........... از فردا  باید برگردم سر کارم و هلیا دردانه عزیز تر از جانم باید بره مهد کودک و زندگی مستقل بدون حمایت های مادرانه را شروع کنه و دل بسپاره به خانومی که هم کلاسی هاش اونو مامان صدا می کنند فردا باز هم دوباره - درست مثل 3 سال قبل -  پر از بغض و گریه خواهم بود  و صبح موقع بیدار شدن ...
22 فروردين 1393

شروع سال جدید

      به همین زودی 14 روز از شروع سال جدید ما گذشت ...امسال سال خوبی را شروع کردیم اگر چه مسافرت نرفتیم و از  مهمانی های دوره ای فامیل هم به دلیل مسافرت رفتن فامیل ها زیاد خبری نبود اما فرصتی برای بودن در کنار هم - که بخصوص در ماه های اخر سال گذشته به دلیل مشغله کاری بابایی این فرصت را از دست داده بودیم - پیدا کردیم و بخصوص یه شیراز گردی حسابی کردیم و جاهای دیدنی را که تا حالا فرصت رفتن و بازدیدشون را نداشتیم را گشتیم و کلی بهمون خوش گذشت   و به قول یکی از دوستان عزیزم   یه استراحت شیرین هم داشتیم ............واسه هلیا هم فرصت خوبی بود که وارد جمع بشه و عادت کنه که صورت هایی به جز افراد خانوا...
14 فروردين 1393

8 ماهگی هلیا عسل

شیرین عسلم به همین زودی 8 ماه از میلادت گذشت. پارسال همین موقع ها بود که توی شکمم وول می خوردی و مژده زنده و سالم بودن خودت را واسم اعلام می کردی. از همون موقع می دونستم با بچه ای کاملا سالم و فعال و زرنگ روبرو خواهم بود  و خدا را شکر شما هم با فعالیت های زودتر از حد انتظار ما مهر صحه ای گذاشتی به تمام حدسیات دوران بارداری من عزیزکم از الان سعی می کنی که از همه مهارت هات که خیلی هم  زیاد نیستند  کمال استفاده را بکنی از صبح تا شب داری دور و بر خونه می چرخی و به همه چیز  ( کمد . کابینت . کشو ها و... )سرک می کشی با دو تا  مروارید کوچولوت همه چیز را گاز می گیری  بخصوص موقع شیر خوردن . یه حرکت خیلی لوس مابانه هم د...
26 اسفند 1392

این روزهای فرشته ها

این روزهای که خانه تکانی می کردیم فرشته ها هم حال و هوای خوبی داشتند چرا که تا توانستند با ازادی تمام هر کار خواستند با خودشون و وسایل خونه انجام دادند  و عکس گرفتن من ازشون باعث شده بود فکر کنند که دارند کارهای فوق العاذه انجام می دهند و همچین تشویق شده بودند برای خراب کاری به روایت تصویر و این هم قیافه فرشته های من وقتی مثلا تنبیه شدند   ...
26 اسفند 1392

7 ماهگی هلیا عسل

هلیا عسلم به سلامتی از دیروز وارد 8 امین ماه زندگی ات شدی . پارسال همین ماه بود (بهمن ماه ) که سونو بهمون مژده  دختر بودن شما را داد  و من خیالم راحت شد که در سالیان بعد شما دو تا دخترهای من  در  ساعات نبود مامان و بابا در کنار هم خواهید بود و من خیالم راحته که در نبود ما می توانید از همدیگه مراقبت کنید دختر من این ماه به نسبت  ماه های قبل وزن بهتری گرفتی  و بابا میگه غذای بابا را بیشتر از شیر مامان دوست داشتی . خوب این هم یک نوع قدر دانی از طرف بابا است به خاطر این همه  زحمت شیر دادن من به شما   ...
26 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فرشته ها می باشد